خدای شاخ شکن!
سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ب.ظ
زنگ ﺯﺩم به دفتر پاسخ گویی مسائل شرعی پرسیدم:
من داشتم تو اشپزخونه راه می رفتم یهو پام لیز خورد و یه لیوان اب و دوتا دُلمه برگ مو و چهارتا زولبیا و یه دوتا خرما رفت تو دهنم و قورت دادم(ناخواسته)
گفتم حاج اقا الان باید چی کار کنم؟
گفت: یه چای هم بخور بهت بچسبه.
قطع کرد.
یعنی فهمیده بود؟!
درماه رمضان تمام شیاطین دربند هستند
.
.
شب رفتم دربند اونجا نبودند فکر کنم رفته بودند فرحزاد
////////////////////////////////////////////
میدونین خوش شانسی چیه؟
اینه که تو ماه رمضون یادت بره روزه ای بعد اب بخوری
.
.
حالا میدونین بد شانسی چیه؟
اینه که تو ماه رمضون یادت بره روزه ای بری ساقه طلایی بخوری
//////////////////////////////////////////////
مترو تهران ماه رمضون جلو اب سردکن یه بنر با عکس یه زن باردار میذاره.
.
.
من که هرسری اب میخورم، میام بیرون دستمو میذارم رو شکمم اروم راه میرم
/////////////////////////////////
یعنی من عاشق این خانواده هایی ام که اصلا روزه نمی گیرند ولی همدیگه رو افطار دعوت می کنند.
قسمت جالبش اینه که هر دو طرف رعایت میکنند که اذان بشه بعد بخورند!!!!
خدایاااااااااااا
خودت ظهور کن
/////////////////////////////////////////////
ما هی سریالهای GEM TV رو میبینیم ، بنیان خانوادمون سست میشه
دوباره ماه رمضون میاد ، سریالهای مذهبی رو میبینیم ، بنیان خانوادمون سفت میشه
.
.
خدا شاهده بنیان خانوادمون گیج شده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جوک ها رو به رغم توصیۀ عقیق، گذاشتم تا اگه کسی نخواست بخونه، دست کم جوک را بخونه و شاید خندید.
یک- روزنویسی
شاید روس ها به نسبت درصد، بیشترین تعداد خودنویس را در جهان داشته باشند. انسان هایی که روزانه حوادث و خاطرات و خطورات را می نویسند. در کشور ما این مسئله تا قبل از زمان قاجار تقریبا در حد صفر بوده و در زمان یاد شده برخی از افراد دست به این کار می زده اند. ظاهرا در زمان پهلوی این مسئله رو به افول می گذارد ولی بعد از انقلاب، با توجه به رشد سواد دار شدن مردم، روزنویسی افزایش یافته است، ولی باز هم درصدش کم است و روزنویس های ما شاید به ده درصد از جمعیت باسوادهای مملکت و سه درصد از کل جمیعت کشور هم نرسد و از این جهت، در رده کشورهای رده پایین هستیم و می توان حدس زد با ایجاد رسانه های چون وبلاگ و مانند آن از میزان روزنویسی های مکتوب افراد کاسته شود، اگر چه بر میزان روزنویس ها در معنای فرا مکتوب، افزوده شده است.
دو- روزنویسی
من بیش از ده سال است روزنویسی می کنم و به ویژه در محدوده زمانی سال های 85 تا 90 روزنویسی های بسیار منظم و مفصل بود. اخیرا که مشهد رفتیم من روزنویسی های آن ایام را در قطار یا در خود مشهد بر حسب ضرورت در صفحات خالی یکی از کتاب های فلسفی مکتب اشراق که با خودم برده بودم نوشتم که بعدا به جای خاص خودش وارد کنم. خانم بنده بر عکس من از کتاب و دفتر و قلم به حد زیادی فراری است اما اتفاقی چشمش به نوشته های آن کتاب افتاده و بعضی قسمت ها را خوانده بود. بعد به صورتی محجوبانه با حالتی شبه اعتراض گونه گفت این همه در مشهد برای مثلا ابن سینا دعا کرده ای و زیارت نیابتی خوانده ای، برای خودمان هم دعا می کردی؟ در جوابش می گویم آدم که همه چیزش را کاغذی نمی کند و نمی نویسد. عشق بازی دروغکی یا راستکی با خدا و ائمه را که روی کاغذ نمی نویسند. اینها که می بینی براده های قلم است که بعدها بخوانم و ببینم حالم در گذشته چگونه بوده، به علاوه من به مقام تسلیم و رضا رسیده ام. این همه مشهد می رویم قرار نیست فقط زیارت تکراری باشد و باطنا رشد نکرده و عوض نشویم. حرم امام رضای رئوف و نازنین می رویم که مقام های بلند روحی که در این دنیا و آن دنیا به کار می آید را کسب کنیم و امام رضا هم نعوذ بالله بخیل نیست و تو طلبت حقیقی باشد و مقام رضا را بخواه آن مقام را به تو خواهد داد. مثل من که از بچگی همین مقام را گرفته ام از آقا، و الان در مقامات بالاتر هستم و در فکر این هستم که حضرت زینب را واسطه قرار دهم تا به مقام «زیبا دیدن حوادث بد» برسم. فعلا مرحله عاشق بر قهر و مهر خدا بودن را طی کرده ام و این که برای بهبود وضع خودمان دعایی نکرده ام به علت وجود همان مقام نازل است. اگر هم گاهی از حادثه ای ابراز ناراحتی یا شادی می کنم برای همراهی با عرف است و گرنه من در دلم مثل همان آدم مثنوی معنوی هستم که بیابان را باغ و راغ می دید و خلاصه از این دست حرف ها برای وی زدم و او هم بیچاره گوش می کرد و لابد با خودش می گفت عجب شوهری داشته ایم که از مقامات تبتل تا فنا را در حال طی کردن است که پله پله به ملاقات خدا برسد. خدایا شکر که انتخابم درست بوده!
سه- توقیفی بودن اسماء
خدا را به چه اسماء و صفاتی می توانیم توصیف کنیم و بخوانیم؟ برخی آدم ها به خدا می گویند اوس کریم. خب این خیلی مشکل ندارد چون کریم، از اسمای الهی است. اما آیا ما می توانیم به غیر از اسمائی که در قرآن و احادیث و ادعیه خدا بدانها نامیده شده، از پیش خود خدا را به اسمی خاص بخوانیم؟ یا حق این کار را نداریم و باید توقیفی باشیم و در همان اسماء مندرج در نصوص دینی، توقف کنیم؟ این بحثی کلامی و بلکه عرفان است و خیلی به بحث ما ربط ندارد. فقط برای اشاره به عنوان پست، رقمی شد.
من بیش از ده سال است روزنویسی می کنم و به ویژه در محدوده زمانی سال های 85 تا 90 روزنویسی های بسیار منظم و مفصل بود. اخیرا که مشهد رفتیم من روزنویسی های آن ایام را در قطار یا در خود مشهد بر حسب ضرورت در صفحات خالی یکی از کتاب های فلسفی مکتب اشراق که با خودم برده بودم نوشتم که بعدا به جای خاص خودش وارد کنم. خانم بنده بر عکس من از کتاب و دفتر و قلم به حد زیادی فراری است اما اتفاقی چشمش به نوشته های آن کتاب افتاده و بعضی قسمت ها را خوانده بود. بعد به صورتی محجوبانه با حالتی شبه اعتراض گونه گفت این همه در مشهد برای مثلا ابن سینا دعا کرده ای و زیارت نیابتی خوانده ای، برای خودمان هم دعا می کردی؟ در جوابش می گویم آدم که همه چیزش را کاغذی نمی کند و نمی نویسد. عشق بازی دروغکی یا راستکی با خدا و ائمه را که روی کاغذ نمی نویسند. اینها که می بینی براده های قلم است که بعدها بخوانم و ببینم حالم در گذشته چگونه بوده، به علاوه من به مقام تسلیم و رضا رسیده ام. این همه مشهد می رویم قرار نیست فقط زیارت تکراری باشد و باطنا رشد نکرده و عوض نشویم. حرم امام رضای رئوف و نازنین می رویم که مقام های بلند روحی که در این دنیا و آن دنیا به کار می آید را کسب کنیم و امام رضا هم نعوذ بالله بخیل نیست و تو طلبت حقیقی باشد و مقام رضا را بخواه آن مقام را به تو خواهد داد. مثل من که از بچگی همین مقام را گرفته ام از آقا، و الان در مقامات بالاتر هستم و در فکر این هستم که حضرت زینب را واسطه قرار دهم تا به مقام «زیبا دیدن حوادث بد» برسم. فعلا مرحله عاشق بر قهر و مهر خدا بودن را طی کرده ام و این که برای بهبود وضع خودمان دعایی نکرده ام به علت وجود همان مقام نازل است. اگر هم گاهی از حادثه ای ابراز ناراحتی یا شادی می کنم برای همراهی با عرف است و گرنه من در دلم مثل همان آدم مثنوی معنوی هستم که بیابان را باغ و راغ می دید و خلاصه از این دست حرف ها برای وی زدم و او هم بیچاره گوش می کرد و لابد با خودش می گفت عجب شوهری داشته ایم که از مقامات تبتل تا فنا را در حال طی کردن است که پله پله به ملاقات خدا برسد. خدایا شکر که انتخابم درست بوده!
سه- توقیفی بودن اسماء
خدا را به چه اسماء و صفاتی می توانیم توصیف کنیم و بخوانیم؟ برخی آدم ها به خدا می گویند اوس کریم. خب این خیلی مشکل ندارد چون کریم، از اسمای الهی است. اما آیا ما می توانیم به غیر از اسمائی که در قرآن و احادیث و ادعیه خدا بدانها نامیده شده، از پیش خود خدا را به اسمی خاص بخوانیم؟ یا حق این کار را نداریم و باید توقیفی باشیم و در همان اسماء مندرج در نصوص دینی، توقف کنیم؟ این بحثی کلامی و بلکه عرفان است و خیلی به بحث ما ربط ندارد. فقط برای اشاره به عنوان پست، رقمی شد.
چهار- ترافیک و تراکم
گفتن ندارد اما این چند سال به اندازۀ یک تراکتور کار کرده ام، و بلکه به قد یک بولدوزر. غیر از دروس حوزوی، و روزی چند ساعت فعالیت در بخش پژوهش یکی از مدارس قم، میانگین روزانه هفت-هشت ساعت دیگر مشغول نوشتن و مطالعه بوده ام و به معنای واقعی کلمه، کمر وجود باطنی ام شکسته و دیفرانسیلم روی زمین خوابیده و به روغن سوزی حاد دچار شده ام. امسال با خودم عهد بستم انتهای اردیبهشت که مدرسه تمام شود، درس های خودم هم که اوایل خرداد تمام می شود، بنشینم و دنبالۀ کار خویش بگیرم و ماه رمضان هم که تبلیغ نمی روم. کمی تنفس، اندکی استراحت، لختی آرامش! اما به پژوهشکده که یک سالی می شود ارتباطم را کم کرده ام باید سر بزنم و از روند کارها در جریان باشم و کارهایی را که طی پنج سال انجام داده ایم به سرانجام برسانیم. امروز سه شنبه، هوا خیلی خیلی آلوده بود. گلویم می سوخت. اگر روزه ام دچار مشکل شود گناهش به گردن داعش! و آمریکا!؛ که باعث ویرانی عراق و افزایش ورود ریزگردها، آن هم از نوع آلوده به مواد جنگی، به ایران شده اند. بر طبق رسم هر روزه، حرم رفته و یک ساعتی می مانم و بر حسب عادت! دعا و زیارت نامه ای و به تناسب ماه روزه چیزهای دیگری هم. همه بی روح البته. به جز زیارتنامه السلام علیک یا خلیفة الله و خلیفة آبائه... که چون شرمساری را نثارم می کند با روح می خوانم و نیز نگاه به ضریح کردن و حرف زدن صاف و ساده با حضرت معصومه هم هیچ وقت خالی از روح نیست. بد است این همه عمر لعنتی از خدا گرفته ایم هنوز دعا و نماز و مناجات واقعی را نمی دانم چه صیغه ای است؟ مهم نیست. سوّدت صحیفة اعمالی/ و وکلت الامر الی حیدر... انت اعظم حلما من ان تقایسنی بعملی یا خدا.
پنج- پله نوردی
پژوهشکده می روم. اتاق ما طبقۀ سوم است. وارد که می شوم می بینیم کف راهرو طبقه اول، خیلی گرد و غبار دارد، آن هم سیاه. نفرینی از ته قلب می خواهم نثار داعش و یو اس آ بکنم که یاد قضیۀ صبح می افتم و می بینم مقام رضا و تسلیم مخالف این لعن است. ما باید زحمت بکشیم و سعی در تغییر وضع داشته باشیم. ولی نتیجه هر چه شد نباید اعتراض بکنیم و حتی طبق آن مقامی که حضرت زینب ان شاء الله واسطه می شود من از خدا بگیرم، باید با دیدن این گرد و غبار و ریزگردها خوشحال هم بشوم! از پله ها بالا می روم و می بینم اینجا هم خیلی گرد وغبار هست و بلکه شدتش بیشتر است. کمی مکدر می شوم که چرا در و پنجره ها را باز گذاشته اند این اندازه کثیفی به بار بیاید؟ طبقۀ دوم که می رسم می بینم روی زمین و حتی سقف هم کلا سیاه شده و فقط رد پاهایی هست. با خودم می گویم یعنی گرد و غبار این اندازه سیاه است و ما ندانسته، استنشاق و نوش جان می کنیم؟ پله های منتهی به طبقۀ سه بدتر است بوی خاص و آزار دهنده ای هم می دهد. پاگرد را رد می کنم و وارد طبقۀ سوم می شوم و یک دفعه خشکم می زند. عرق سردی بر پیشانی ام می نشیند و مات و مبهوت در جا میخ کوب می شوم. تپش قلبم به حدی شدید می شود که کل بدن میخ کوب شده ام را تکان می دهد.
شش- تداعی خاطرات بر باد رفته
تمام خاطرات این چند سال از جلوی چشمانم رد می شود و رژه می رود. آن همه زحمت. آن همه نوشتن. آن همه دعوای علمی و غیر علمی! آن اندازه استخراج مطلب و کشف های جدید. آن کتابهایی که حاشیه نویسی شان از حجم مطالب خودشان بیشتر بود. آن تشویق های مکرر اساتید داخلی و خارجی. مغزم از کار افتاده. عرق سرد سرجایش است. از زیر بغلم هم عرق به شدت در حال رفتن به ناکجا آباد است. قلب هم گویی متۀ خیابانی است از بس لرزه هایش شدید است. سر پا هستم و به اتاق های متعدد سالن می نگرم که در هایشان باز است. سقف ودیوارها سیاه شده، موکت ها سیاه و سوخته، سیم های برق در هم رفته، زونکن های پر از سند و مدرک آتش گرفته، کتاب ها مثل لب های شکافته برخی بیماران، میزها و صندلی ها و کامپیوتر و پرینتر وووو. تحمل مرگ از دیدن این لحظه ها که زحمات چند ساله را ببینی بر باد فنا رفته شاید ساده تر باشد. مقداری یاد صحنه ای می افتم که کودکی در خانۀ یکی از اقوام دیدم که موشک صدام به خانه شان خورده بود. نگهبان شب پژوهشکده که الان که روز است اینجاست و صدایم می کند. با سختی گردنم را می گردانم تا ببینمش. می گوید کفش ها را نکنی. همین طور روی موکت ها بیا. فکر می کند من خواسته ام بی کفش، مثل وقتی که وضع عادی است، بروم توی اتاق. نمی داند زانوی من از حرکت ایستاده، خشکم زده، توان حرف زدم ندارم. با دستم اشاره می کنم(به معنای اینکه): چه اتفاقی افتاده، این چه وضعی است؟
می فهمد رو به راه نیستم. با ناراحتی می گوید آتیش گرفته. همه چی! (خب من هم این را می بینم که. چیز دیگری بگو. اما چه بگوید؟ چیزی که عیان است... الی آخر) از غم داخل چشمانم خراب می شوم. او که مسئولیتی ندارد. باز این طور ناراحت است. من و مانند من چه؟ می گویم خدایا غلط کردم. من و مقام رضا؟ من و مقام تسلیم؟ من از این وضع خوشحال نیستم که هیچ، دارم از ناراحتی هلاک می شوم. من هیچ خری نیستم. من بندۀ تو هم نیستم. فقط آفریدۀ تو ام. کمک کن چیزی باقی مانده باشد و خسارت این طور که می بینم نباشد. آن همه زحمات هباءا منثورا؟ نه خدا. لطفا. صبح غلط کردم با همسرم، آن طور حرف زدم. هزار بار گنده تر از دهانم حرف زدم. مقام رضا کجا بود. مقام خریت را البته دارم. ای خدای شاخ شکن.
هفت- یخرج الحی من المیت
ممنون عزیزم.
گفتن ندارد اما این چند سال به اندازۀ یک تراکتور کار کرده ام، و بلکه به قد یک بولدوزر. غیر از دروس حوزوی، و روزی چند ساعت فعالیت در بخش پژوهش یکی از مدارس قم، میانگین روزانه هفت-هشت ساعت دیگر مشغول نوشتن و مطالعه بوده ام و به معنای واقعی کلمه، کمر وجود باطنی ام شکسته و دیفرانسیلم روی زمین خوابیده و به روغن سوزی حاد دچار شده ام. امسال با خودم عهد بستم انتهای اردیبهشت که مدرسه تمام شود، درس های خودم هم که اوایل خرداد تمام می شود، بنشینم و دنبالۀ کار خویش بگیرم و ماه رمضان هم که تبلیغ نمی روم. کمی تنفس، اندکی استراحت، لختی آرامش! اما به پژوهشکده که یک سالی می شود ارتباطم را کم کرده ام باید سر بزنم و از روند کارها در جریان باشم و کارهایی را که طی پنج سال انجام داده ایم به سرانجام برسانیم. امروز سه شنبه، هوا خیلی خیلی آلوده بود. گلویم می سوخت. اگر روزه ام دچار مشکل شود گناهش به گردن داعش! و آمریکا!؛ که باعث ویرانی عراق و افزایش ورود ریزگردها، آن هم از نوع آلوده به مواد جنگی، به ایران شده اند. بر طبق رسم هر روزه، حرم رفته و یک ساعتی می مانم و بر حسب عادت! دعا و زیارت نامه ای و به تناسب ماه روزه چیزهای دیگری هم. همه بی روح البته. به جز زیارتنامه السلام علیک یا خلیفة الله و خلیفة آبائه... که چون شرمساری را نثارم می کند با روح می خوانم و نیز نگاه به ضریح کردن و حرف زدن صاف و ساده با حضرت معصومه هم هیچ وقت خالی از روح نیست. بد است این همه عمر لعنتی از خدا گرفته ایم هنوز دعا و نماز و مناجات واقعی را نمی دانم چه صیغه ای است؟ مهم نیست. سوّدت صحیفة اعمالی/ و وکلت الامر الی حیدر... انت اعظم حلما من ان تقایسنی بعملی یا خدا.
پنج- پله نوردی
پژوهشکده می روم. اتاق ما طبقۀ سوم است. وارد که می شوم می بینیم کف راهرو طبقه اول، خیلی گرد و غبار دارد، آن هم سیاه. نفرینی از ته قلب می خواهم نثار داعش و یو اس آ بکنم که یاد قضیۀ صبح می افتم و می بینم مقام رضا و تسلیم مخالف این لعن است. ما باید زحمت بکشیم و سعی در تغییر وضع داشته باشیم. ولی نتیجه هر چه شد نباید اعتراض بکنیم و حتی طبق آن مقامی که حضرت زینب ان شاء الله واسطه می شود من از خدا بگیرم، باید با دیدن این گرد و غبار و ریزگردها خوشحال هم بشوم! از پله ها بالا می روم و می بینم اینجا هم خیلی گرد وغبار هست و بلکه شدتش بیشتر است. کمی مکدر می شوم که چرا در و پنجره ها را باز گذاشته اند این اندازه کثیفی به بار بیاید؟ طبقۀ دوم که می رسم می بینم روی زمین و حتی سقف هم کلا سیاه شده و فقط رد پاهایی هست. با خودم می گویم یعنی گرد و غبار این اندازه سیاه است و ما ندانسته، استنشاق و نوش جان می کنیم؟ پله های منتهی به طبقۀ سه بدتر است بوی خاص و آزار دهنده ای هم می دهد. پاگرد را رد می کنم و وارد طبقۀ سوم می شوم و یک دفعه خشکم می زند. عرق سردی بر پیشانی ام می نشیند و مات و مبهوت در جا میخ کوب می شوم. تپش قلبم به حدی شدید می شود که کل بدن میخ کوب شده ام را تکان می دهد.
شش- تداعی خاطرات بر باد رفته
تمام خاطرات این چند سال از جلوی چشمانم رد می شود و رژه می رود. آن همه زحمت. آن همه نوشتن. آن همه دعوای علمی و غیر علمی! آن اندازه استخراج مطلب و کشف های جدید. آن کتابهایی که حاشیه نویسی شان از حجم مطالب خودشان بیشتر بود. آن تشویق های مکرر اساتید داخلی و خارجی. مغزم از کار افتاده. عرق سرد سرجایش است. از زیر بغلم هم عرق به شدت در حال رفتن به ناکجا آباد است. قلب هم گویی متۀ خیابانی است از بس لرزه هایش شدید است. سر پا هستم و به اتاق های متعدد سالن می نگرم که در هایشان باز است. سقف ودیوارها سیاه شده، موکت ها سیاه و سوخته، سیم های برق در هم رفته، زونکن های پر از سند و مدرک آتش گرفته، کتاب ها مثل لب های شکافته برخی بیماران، میزها و صندلی ها و کامپیوتر و پرینتر وووو. تحمل مرگ از دیدن این لحظه ها که زحمات چند ساله را ببینی بر باد فنا رفته شاید ساده تر باشد. مقداری یاد صحنه ای می افتم که کودکی در خانۀ یکی از اقوام دیدم که موشک صدام به خانه شان خورده بود. نگهبان شب پژوهشکده که الان که روز است اینجاست و صدایم می کند. با سختی گردنم را می گردانم تا ببینمش. می گوید کفش ها را نکنی. همین طور روی موکت ها بیا. فکر می کند من خواسته ام بی کفش، مثل وقتی که وضع عادی است، بروم توی اتاق. نمی داند زانوی من از حرکت ایستاده، خشکم زده، توان حرف زدم ندارم. با دستم اشاره می کنم(به معنای اینکه): چه اتفاقی افتاده، این چه وضعی است؟
می فهمد رو به راه نیستم. با ناراحتی می گوید آتیش گرفته. همه چی! (خب من هم این را می بینم که. چیز دیگری بگو. اما چه بگوید؟ چیزی که عیان است... الی آخر) از غم داخل چشمانم خراب می شوم. او که مسئولیتی ندارد. باز این طور ناراحت است. من و مانند من چه؟ می گویم خدایا غلط کردم. من و مقام رضا؟ من و مقام تسلیم؟ من از این وضع خوشحال نیستم که هیچ، دارم از ناراحتی هلاک می شوم. من هیچ خری نیستم. من بندۀ تو هم نیستم. فقط آفریدۀ تو ام. کمک کن چیزی باقی مانده باشد و خسارت این طور که می بینم نباشد. آن همه زحمات هباءا منثورا؟ نه خدا. لطفا. صبح غلط کردم با همسرم، آن طور حرف زدم. هزار بار گنده تر از دهانم حرف زدم. مقام رضا کجا بود. مقام خریت را البته دارم. ای خدای شاخ شکن.
هفت- یخرج الحی من المیت
ممنون عزیزم.
۹۵/۰۴/۰۱