صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
دنیا خیلی کوچک است
در روزگار ما کوچکتر هم شده.
محو باد!!
در کفر هم صادق نئی،
رسوا مکن زنّار را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هب لی کمال الانقطاع الیک!
بسم الله و بالله و علی مله رسول الله( ص) و اهل بیته (ع)
و سپاس خدای را در تقدیر بر تنفس در سال ۹۶ شمسی
۹۵ از این حیث که در دوران تاریک غیبت ولی الله ( ع) قرار گرفت خب سال تاریکی است ولی از این جهت که با عبور او یک سال به زمان ظهور حضرت غایب از نظر، همان زمان قطعی محفوظ در علم خدا، نزدیک شدیم قابلیت این را دارد که از آن سال تشکر کنیم!
والحمد لله علی کل حال
سال نو مبارک و پر ازخیر و برکت باد.
وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أَعْمَالُهُمْ کَسَرَابٍ
بِقِیعَةٍ
یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً
حَتَّى إِذَا جَاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئًا
وَوَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ
فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ
وَاللَّهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ
یکی از اساتید محترم چند سال قبل داستانی را تعریف کرد و الان! چقدر این بیت شعرش ناز می نماید: «پیش درخت نسترن، وقت گل انار قم/دست من شکسته دل، دامن گلعذار قم»
عَیْنًا یَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَّهِ!
خجالت و شرمندگی سراسر وجودم را فرا می گیرد آن گاه که به خودم می نگرم و این که بر کناره این دریای بی کرانه این همه وقت ایستاده ام؛ ایستادنی که در پی اش دل به دریا زدنی نبوده تا قهراَ آب زلال این بحر نیلگون که حرکت موجش عرق شرم بر رخ لطیف نسیم می آورد کدورت هایی بزداید(تازه این اول عشق است) و یا دست کم مشتی آب بردارم و خنکی آرامش قلب را از تماس آب با دستم بلافاصله درک کنم. سهل است این کارها را نکرده که حتی از منظره و افق آبی فلک وش دریا هم بهره نبرده ام. تازه رو گردانی هایم جای خود دارد که خودش حدیثی غمین و غمی دلگز است. تنها گاهی به توصیفاتی که از این دریا کرده اند، آن هم با عدم دقت کافی گوش داده ام؛ اما این دریا نه به مانند دیگر دریاهاست که تا قطره ای نستاند مرواریدی نپرورد و تا قربانی یی نگیرد قربانی هایی ندهد و اگر روزانه کشتی و قایقی را در هم نشکند روزش شب نمی شود. اینجا دریای جان است که صدفش به رایگان گوهر می دهد و مرغابی اش بدون رنج غوطه خوردن ماهی می خورد و ابر بی زحمت دریوزگی، از آبش سیراب می شود و قس علی هذا.
فقط یک شرط دارد و آن شکست است و شکستن. اگر کشتی هستی و یا در کشتی، باید بشکنی و الا که باید مثل تخته پاره ای از همان ساحل بر موج سوار شد و به دل دریا رفت. در هر حال ترک خود لازم است و شکست بت نفس. چه آن بتی که این اندازه جسور بوده که بر وجودش رقم نمود کشیده(و این هم باز هنر است در حد خودش) و سوار بر کشتی شده و در میانه است و چه آن که هیچ هم نشده و سبک بالش در ساحل پندارند اما در دلش غوغاست. اینکه باید بشکنم را از برم ولی در عمل اثبات کردم فقط لقلقه زبان بوده و بس. اصلا مزه کار به این است که خودشان بشکنندت و سپس بسازندت؛ آشپز که دو تا شود غذایشان را به سخره گرفته اند از قدیم! و من الان سالم مانده ام مثل قبل؟ و این شکستگی بدیع و واضح، قسم حضرت عباس می خواهد مگر؟ و اصلا می توان باور کرد که معلول فعل خود هیچ کاره ام است مثلا؟ نباید حرفی زد که بر تو بخندند. باور نداری ای دریای جان از آن خیز موج بر ساحل گذر کرده ات بپرس. خوب نیست آدم کاری را که می کند نصفه و نیمه رها کند. نه؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چون سوختی ام بر ده، خاکستر من بر باد
شاید که بدین حیلت بر دامنت آویزم!
من آن گدا سمج مبرم کنایه نفهمم
که رفتنم ز سر کویت اعتبار ندارد!
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
ای تو ولی احسان دل، ای حسن رویت دام دل ای از کرم پرسان دل، وی پرسشت آرام دل
ما زنده از اکرام تو، ای هر دو عالم رام تو وی از حیات نام تو، جانی گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد، تن با دلم همخرقه شد وین هر دو در تو غرقه شد، ای تو ولی انعام دل
ای تن گرفته پای دل، وی دل گرفته دامنت دامن ز دل اندر مکش، تا تن رسد بر بام دل
ای گوهر دریای دل، چه جای جان چه جای دل روشن ز تو شبهای دل، خرم ز تو ایام دل
هیچ برگ از درخت بی امر خدای عزوجل نیفتد و هیچ ذره بی اذن او از جای نجنبد.
اندیشه ها به علم او در دل آید و احشا به فرمان او در جنبش آید...
و چون عزیز جلیل در ملک خویش تصرفی کند که را فضولی رسد که دست پیش آرد یا با وی چون و چرا کند؟
هی! که را باشد مجال این، که را؟
آدمی مگر فراموش کرده که در بیغوله عدم، ناچیز و منسی افتاده بود. نه در کاری و نه با وی کاری...هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا...
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست/که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
احسن التراتیب فی نظم درر المکاتیب؛ ص ۲۸۰-۲۸۲
خوشوقت آنکه بخت به دامت فکنده است *** آزاد خواجه ای که به خیل تو بنده است
جانانش هر که نیست تمتع ز جان نبرد *** مردار دان تنی که دل از دوست کنده است
حاجت به غمزه نیست دل از دست داده را *** با ساربان بگوی که اشتر رونده است
باشد شبان تیره امیدم به روز وصل *** شادم ازینکه در پس هر گریه خنده است
دنیا به صورت ار چه عروسیست دلفریب *** لیکن چو نیک در نگری زال کنده است
یوسف صفت نخست نماید به چشم خلق *** چون صید او شدند چو گرگ درنده است
گر بنده خود گداست ولی خواجه پادشاه *** بختم نو است گر چه مرا جامه ژنده است
دل بر گرفت «بیدل» از آن یار تند خو *** مسکین خیال کرد که بی دوست زنده است
گر بماندیم، باز بردوزیم جامه ای کز «فراق» چاک شده
ور بمردیم عذر ما بپذیر ای بسا «آرزو» که خاک شده
:(((
هر چند می پرم به پر و بال بی خودی
از «عالم خیال تو» بیرون نمی روم :((
مینماید که مگر دوش به خوابت دیدم که من امروز ندارم به جهان گنجایی!
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست همرهان پیش شدستند که را میپایی؟
پ.ن:
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است!