آشوب جهان و جنگ دنیا به کنار
بحران ندیدن تو را من چه کنم...؟
اسیر اندر خم زلف سمنسای تو میبینم
پ.ن:
چقدر خوب بود اگر این دروغها، راست بود. خواب بودم و بیدار شدم. بخشکی شانس. در را باز کردم، دیدم گلی از طرف شما این بچه فسقلی همسایه آورده، رنگش زرد بود و مقداری پژمرده. ولی حس خوبی داشت اصل توهم/تخیل اینکه چیزی فرستادهای برای این ابله غافل درمانده. تا آمدم آن را بگیرم نه گلی ماند، نه پسرهمسایهای، نه خوابی. نفرین بر چشمی که بی موقع باز شود. البته نفرین کردن بر این چشم بیچاره، نه سزاست. گناه او نیست. کار از جای دیگر میلنگد و خراب است. شرمندهام و مثل همیشه خجالتزده، ولی باز ممنون.(در اولین فرصت که پسرک را ببینم، دستان کوچکش را خواهم بویید و بوسید و بر دیده می نهم... که حتما عطر تو را دارد ای مولای غریب)
نسیم زُلف پُرچین تو میارزد به مُلک چین
اگر زُلف تو را مُشک خُطا گویم، خَطاگویم
خورشید را برای ظهور آفریدهاند
فکری برای رفتن این ابرها کنیم!
پ.ن: اللهم... صعب علینا الانتصار
دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمیدانم!
همه هستی تویی فیالجمله، این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
به جز غوغای عشقِ تو درون دل نمییابم
به جز سودای وصلِ تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پرخون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بیجرمی بیازاری
چه میخواهی از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان؟ نمیدانم
همیدانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمیدانم
شادی و آرام نبود هر که را وصل تو نیست
هر که را وصل تو باشد هر چه باید، جمله هست
جدایی تا گزیدم زان سر کوی
پشیمانم پشیمانم پشیمان
ز سودای سر آن زلف سرکش
پریشانم پریشانم پریشان
من و صبر از فراقت -حاش لله-
هراسانم هراسانم هراسان
هر غمی را چارهای کردم به فرهنگی، ولی
با فراقت بر نمیآیم به فرهنگ، پس بیا
اوحدی-با تصرف
ز غصه ها _که تو دانی_ کدام ازین بتر آخر؟
که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل 😐😔
صبا سست میجنبی، آخر چنان رو/ که با ناله من کنی همعنانی
به زیر لب این نکته را از زبانم/ بگویی که: «ای مایه شادمانی
تو دوری و من در فراق تو زنده/ زهی سست عهد و زهی سخت جانی
به امید وصل تو هستم ولیکن/ کسی را مبادا چنین زندگانی...»
دلبرا خورشید تابان ذره ای از روی توست
اهل دل را قبله، محراب خم ابروی توست
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ و گل و لاله و سرو و سمن من
کسی هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان
توانند از جمال یوسفی قطع نظر کردن
انما مثله کمثل الساعة لا تأتیکم الا بغتة
مَثَل او برایتان، مَثَل رستاخیز است؛ ناگهان می آید
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی منتها/ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها