گرچه در حجله نازست رخت پردهنشین
شور هر انجمن از انجمنآرایی توست
گرچه در حجله نازست رخت پردهنشین
شور هر انجمن از انجمنآرایی توست
شاه من، روز از خلایق، در زمین میجویمت
ماه من، شب از خدای آسمان میخواهمت
امروز امیر در میخانه تویی تو
فریادرس نالهٔ مستانه تویی تو
مرغ دل ما را که به کس رام نگردد!
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو🙏🙏🙏
بدان امیدی، که باز آیی، بماند ما را، در انتظارت:
دو دست در دل،
دو پای در گل،
دو چشم در ره،
دو گوش بر در
پ.ن: حال ما بی 💝تو💝 تباه است, بیا
به تاب زلف مشکین و به طاق ابروان تو قسم که زور من نمی رسد. توان ندارم. نه قوت تمرکزی که بر آن تکیه کنم و نه توان ضبط طائر خیال، که ممانعت کنم از آن گونه خیالات وارداتی قلب که به غیر رنگ معطر توست، چه کنم ناتوانم و ضعیف. با این حال زار، جز زار زدن از بی لیاقتی خود در اینکه دل لعنتیام لایق تسخیرشدن توسط خیال نازنین تو نیست چه باید بگویم؟ گیرم که الکی این شعر آن شاعر را نوشتم و ادای عاشقان را در آوردم. چه فایده؟:
بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم
از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت
برای دلخوشی الکی: هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند😐🙏
... هر چند نهایم در خور تو
لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم
چون بیتو نهایم زنده یک دم
پیوسته چرا ز تو جداییم؟...
تا دور شدیم از بر تو
_دور از تو_ همیشه در بلاییم
بس لایق و در خوری تو ما را
هر چند که ما تو را نشاییم
آنچ از تو سزد به جای ما کن
نه آنچه که ما بدان سزاییم🌹
هم زان توایم، هر چه هستیم
گر محتشمیم و گر گداییم...
غمت در نهانخانهی دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
پی ناقهاش رفتم آهسته ترسم
غباری به دامان محمل نشیند...
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند...
اسیر اندر خم زلف سمنسای تو میبینم
پ.ن:
چقدر خوب بود اگر این دروغها، راست بود. خواب بودم و بیدار شدم. بخشکی شانس. در را باز کردم، دیدم گلی از طرف شما این بچه فسقلی همسایه آورده، رنگش زرد بود و مقداری پژمرده. ولی حس خوبی داشت اصل توهم/تخیل اینکه چیزی فرستادهای برای این ابله غافل درمانده. تا آمدم آن را بگیرم نه گلی ماند، نه پسرهمسایهای، نه خوابی. نفرین بر چشمی که بی موقع باز شود. البته نفرین کردن بر این چشم بیچاره، نه سزاست. گناه او نیست. کار از جای دیگر میلنگد و خراب است. شرمندهام و مثل همیشه خجالتزده، ولی باز ممنون.(در اولین فرصت که پسرک را ببینم، دستان کوچکش را خواهم بویید و بوسید و بر دیده می نهم... که حتما عطر تو را دارد ای مولای غریب)
نسیم زُلف پُرچین تو میارزد به مُلک چین
اگر زُلف تو را مُشک خُطا گویم، خَطاگویم
خورشید را برای ظهور آفریدهاند
فکری برای رفتن این ابرها کنیم!
پ.ن: اللهم... صعب علینا الانتصار
دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمیدانم!
همه هستی تویی فیالجمله، این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
به جز غوغای عشقِ تو درون دل نمییابم
به جز سودای وصلِ تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
یکی دل داشتم پرخون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، در این دوران؟ نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
دل و جان مرا هر لحظه بیجرمی بیازاری
چه میخواهی از این مسکین سرگردان؟ نمیدانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم
تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمیبینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمیدانم
چه بیروزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمیدانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمیدانم
به امید وصال تو دلم را شاد میدارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمیدانم؟
نمییابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمیدانم
عجبتر آنکه میبینم جمال تو عیان لیکن
نمیدانم چه میبینم من نادان؟ نمیدانم
همیدانم که روز و شب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمیدانم
به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، از این زندان؟ نمیدانم
شادی و آرام نبود هر که را وصل تو نیست
هر که را وصل تو باشد هر چه باید، جمله هست