تب‌نوشت‌ها

دارم تب فراق و ندارم مجال آه!

تب‌نوشت‌ها

دارم تب فراق و ندارم مجال آه!

خود را

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

اسیر اندر خم زلف سمن‌سای تو می‌بینم

 

پ.ن:

چقدر خوب بود اگر این دروغ‌ها، راست بود. خواب بودم و بیدار شدم. بخشکی شانس. در را باز کردم، دیدم گلی از طرف شما این بچه فسقلی همسایه آورده، رنگش زرد بود و مقداری پژمرده. ولی حس خوبی داشت اصل توهم/تخیل اینکه چیزی فرستاده‌ای برای این ابله غافل درمانده. تا آمدم آن را بگیرم نه گلی ماند، نه پسرهمسایه‌ای، نه خوابی. نفرین بر چشمی که بی موقع باز شود. البته نفرین کردن بر این چشم بیچاره، نه سزاست. گناه او نیست. کار از جای دیگر می‌لنگد و خراب است. شرمنده‌ام و مثل همیشه خجالت‌زده، ولی باز ممنون.(در اولین فرصت که پسرک را ببینم، دستان کوچکش را خواهم بویید و بوسید و بر دیده می نهم... که حتما عطر تو را دارد ای مولای غریب)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۳/۰۱
... نجفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">