یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
رخ زرد و کبود تن سرافکنده منم
شب مرده ز غم، روز به تو زنده منم!!!
"آیا تو کجا و ما کجائیم?
تو زان کهای و ما تو رائیم
مائیم و نوای بینوایی
بسمالله اگر حریف مایی
افلاس خران جان فروشیم
خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شب کور و، ندیم آفتابیم
گمراه و سخن ز ره نمایی؟
در ده نه و لاف دهخدائی
ده راند و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه تمامیم
بیمهره و دیده حقه بازیم
بیپا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توئیم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم
گوئی که بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین کار
آخر به زنم به وقت حالی
بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از رمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بیتو شب ما و آنگهی خوش؟
ناآمده رفتن این چه سازست
ناکشته درودن این چه رازست
با جان منت قدم نسازد
یعنی که دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون...
جانی به از این بیار در ده
پایی به از این به کار درنه
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است...
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد
باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من، من و تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صوابست
یعنی دل من دلی خراب است
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
چون سکه ما یگانه گردد
نقش دوئی از میانه گردد...
من با توام آنچه مانده بر جای
کفشی است برون فتاده از پای
آنچ آن من است با تو نور است
دورم من از آنچ از تو دور است."