تب‌نوشت‌ها

مطالبی پریشان و درهم

تب‌نوشت‌ها

مطالبی پریشان و درهم

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۰ ق.ظ


ماشینی در حال حرکت است. تا مقصد دوازده کیلومتر راه است. در ابتدای راه یک سراشیبی خوش منظره وجود دارد که فقط باید ماشین را خلاص کنم تا خودش برود و احتیاج به هیچ گاز و کلاچ و ترمز و دست به فرمان گرفتن و داشتن روغن و بنزینی نیست.
اما باک ماشین خالی است و در طول همین سراشیبی یک کیلومتری، گالن های روغن و بنزین گذاشته اند و یک قلاب هم دستم داده اند تا در این مسیری که خودرو، واقعا خود رو است، تلاش کنم به اندازۀ باقی مسیر، روغن و بنزین به دست بیاورم. وزارت کشور مسیر دوازده کیلومتری یاد شده را به دوازده شهر تقسیم کرده است. ورود و خروج به هر شهر شرایط و آداب خاص خودش را دارد و هر شهر هم آب و هوای متفاوتی دارد. متنوعِ متنوع. شهر اولش را شهر الله گویند. ماه خدا، شهر همیشه بهار، سرزمین الهی!؛ طبق قانون «سالی که نکوست از بهارش پیداست» در این شهر اگر بنزینی برای ماشین جمع نکنم، خب مرا در اول راه می گذارد یا اگر بنزین کمی به دست آورده باشم مرا در میانۀ راه می گذارد، که بقیۀ راه را در این دو فرض، باید پیاده بروم.
در بعضی سال ها، اصلا از اول سوار ماشین نمی شدم. ماشین خودش تنها می رفت و من کل دوازده کیلومتر را پیاده می رفتم و هفت جدم در می آمد. بعضی سال ها سوار شدم ولی بنزینی نتوانستم جمع کنم و ماشین مرا قال(؟) گذاشت. بعضی سال ها ماشین کمی رفت و بعد وامانده ام کرد. پلیس راه گفته بود اگر ماشینت را در راه گذاشتی در اوایل کیلومتر چهارم، یک پمپ بنزین با نام شعبۀ «عرفه» هست و اگر غیرت داشته باشی می توانی از آنجا بنزینی بیابی و ماشین در راه مانده ات را دوباره راه بیندازی و الا وای بر تو.
سال 94 ماشین پر بنزین شد و نوید سفری خوش را می داد، ولی نمی دانم چرا باک را سوراخ کرده بودم و از این قضیه غافل شده بودم و رو دست عجیبی خوردم آن سرش ناپیدا. امسال می خواستم حواسم به آن غفلت باشد، اما قضیه بدتر شد. حتی از غفلتم هم غافل بودم. غفلت مرکّب از مرکب سواری!
من مدتی در گنجور نظر می نوشتم. نظرات الکی و دری وری. بعضا با نام نجفی ولی اغلب با نام محدّث. البته تقریبا دیگر نمی نویسم و الان چندین ماه است جمعا شاید دو یا سه نظر نوشته باشم. یک دختر-ظاهر روس تبار تهرانی- در گنجور هست که به نظرم از حیث تفکر و اندیشه و استفاده از تجریه های روزگار و معقول زندگی کردن، انسان کم نظیری است. روزی در ذیل غزلی حافظانه(اینجا) پیرامون حال سال نود و پنجم از فرض محال پیرامون حال مساعدم در این سال سخن گفته بودم و او اشکال کرده بود که مگر از قضایای پشت پرده خبر داری که دم از محال بودن می زنی؟
در جوابش بحث را بردم روی ناتوانی تدبیر در غلبه بر تقدیر، و اینکه زور ما به قضا و قدر نمی رسد.
الان دومین روز ورود به شهر پس از سراشیبی معدوم ما است و من قرار است-به شرط حیات- تا شهر دوازدهم بروم. هر چه دور و برم را نگاه می کنم اثری از ماشین و بنزین و جاده و تپه و سراشیبی نمی بینم. فقط دره ها و گردنه های بی شمار حیرت افزایی خودنمایی می کنند که نگاه کردن بدانها مرا می ترساند چه برسد به جرأت حرکت.
مگر نه اینکه به ناتوانان و واماندگان و بینوایان قول کمک کردن داده ای خدای مهربان؟ قبول، خودم با دست خودم توان و نوا و موقعیت ها را بر باد دادم. اما مگر تو فقط خدای خوبان و بنزسواران هستی؟ اگر این طور است بیچاره ها پس در خانۀ کی بروند؟ من یک ژیان اوراقی و یک الاغ چلاق هم ندارم. واقعا می شود تو-مرا ببخش تو می گویم، «شما» به زبانم نمی چرخد و بیگانه می نماید- می شود تو افرادی که به اضطرار و درماندگی رسیده اند و در بیان اضطرار و استیصال خود هم توانایی کامل ندارند، را کمک نکنی؟ این با خدا بودن تو سازگار است؟ هرگز.
خب وقتی داستان از این قرار است و من منم با تمام شاخصه های نداری و ناتوانی و بی معرفتی، و تو تویی با تمام پارامترهای دارایی و بخشش و مهربانی، تو را به بهترین بندگان درگاهت یعنی حضرت زهرا و قوم و عشیرۀ محترم ایشان قسم می دهم معادله های دیگری برای درماندگانی مثل من، سوای قوانین وزارت کشور و این تقسیم بندی هایش قرار بدهی.

عکس و تصویر راه پر پیچ و خم

بنابراین در همین دومین روز از دومین ماه سال ات، پشتم را گرم و دلم را قرص می کنم به همان قسم زبانی و دعای دوستان که مفیدتر از باران بهاری برای کشتزار تشنه است. پس تعجب نکن اگر در همین ابتدای راه تدبیر نداشته ام را به خاک می سپرم که این اولین شرط بازی ماست. لذا تخت می خوابم تا ببینم چه می کند نرگس مست ات.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
التماس دعا از دوستان و همسایه های پر بنزین.... آنان که باک را به نظر کیمیا کنند/آیا شود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟!
ممنون.
امضا: واماندۀ بی ماشین.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۷
... نجفی

نظرات  (۳)

باکتون همیشه پر

جالب بود


سربزنید
پاسخ:
اگه ماشینی نباشه، باک هم نیست. نه؟ سالبه به انتفای باک!
البته قواعد بازی خدا زیاده. یکی ش  ماشینایی بی باک، یکی ش  باکای اکسترنال
مال شما و بقیه هم
چشم
عیدتون مبارک...

بعد از این شب ها دگر هرچه که شد پای خودت
من برای بنده بودن دست و پایم را زدم...
پاسخ:
مال شما هم مبارک جناب حنیفا
افتخار آشنایی ندارم گویا. ولی تشکر از آمدن.
شعر هم عالی.

۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۷ میثم علی زلفی
گفت که سرمست نهی
رو که از این دست نهی
طنازی می گفت شخصی مدام از امام رئوف برنده شدن در بانک را طلب می کرد مدت ها گذشت تا امام را به خواب دید امام فرمود لااقل یک حساب به نام خودت در بانک باز کن
رفتم و سرمست شدم
وز طرب آکنده شدم
+اگر در فرض محال توجیهی بواسطه تقدیر باشد برای یاس از رحمت الهی نیست
پاسخ:
سلام.
اون قضیه ی ارمغان بهزیستی بود مجید جون.
تشکر از کامنت.
من مایوس نیستم. خود یأسم!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">