آشوب جهان و جنگ دنیا به کنار
بحران ندیدن تو را من چه کنم...؟
اسیر اندر خم زلف سمنسای تو میبینم
پ.ن:
چقدر خوب بود اگر این دروغها، راست بود. خواب بودم و بیدار شدم. بخشکی شانس. در را باز کردم، دیدم گلی از طرف شما این بچه فسقلی همسایه آورده، رنگش زرد بود و مقداری پژمرده. ولی حس خوبی داشت اصل توهم/تخیل اینکه چیزی فرستادهای برای این ابله غافل درمانده. تا آمدم آن را بگیرم نه گلی ماند، نه پسرهمسایهای، نه خوابی. نفرین بر چشمی که بی موقع باز شود. البته نفرین کردن بر این چشم بیچاره، نه سزاست. گناه او نیست. کار از جای دیگر میلنگد و خراب است. شرمندهام و مثل همیشه خجالتزده، ولی باز ممنون.(در اولین فرصت که پسرک را ببینم، دستان کوچکش را خواهم بویید و بوسید و بر دیده می نهم... که حتما عطر تو را دارد ای مولای غریب)